#داستان_زیبای_موش_و_شتر                                                   ازمثنوی معنوی

موش کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»

همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.

شتر رو به موش کرد و گفت : برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»

ادامه مطلب

کاش دنیا مثل قدیما بود...

#راز_مثلها

قصه نوه و پدر بزرگ

#راز_مثلها 2

#داستان_کوتاه_پندآموز

#داستان_زیبای_موش_و_شتر

راز مثلها 3

  ,موش ,شتر ,پی ,» ,جلو ,    ,و به ,موش و ,به جلو ,زیبای موش

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نرم افزار افزایش بازدید سایت خلاقیت و یادگیری -رضایی جوادذبیحی راد : مدرس ، مشاور ، کارشناس ، ارزیاب حاج عباس عربی بانک کتاب ایران lalehlan زودتر پرنشاط بلاگ مطالب اینترنتی rabana