قصه نوه و پدر بزرگ                                    تهیه و تنظیم: نرگس رضوی

پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی که سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز

ادامه مطلب

کاش دنیا مثل قدیما بود...

#راز_مثلها

قصه نوه و پدر بزرگ

#راز_مثلها 2

#داستان_کوتاه_پندآموز

#داستان_زیبای_موش_و_شتر

راز مثلها 3

  ,غذا ,نوه ,ای ,میریخت ,ضعیف ,    ,شده بود ,و خوب ,خوب نمی ,قصه نوه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مسیر خوشبختی بانک مقالات و طرح های توجیهی صوت دروس حوزوی (صُدا) نامردمی با «آیت‌الله مردم» چرا؟ whatchatroom حقیقتی مجازی معرفی انواع اسپری و ژل های تاخیری ورد فایل 24 هواداران استاد گیتار آقای امیر کریمی تفریح و سرگمی با ما